هشلهف پنجم؛ میرزاننویس باز می گردد!

هشلهف پنجم؛ میرزاننویس باز می­گردد!

لابد می­ پرسین کدوم گوری بودم این چند وقت؟! و چرا دوباره سر و کله‌­ی فضول و درب‌داغونم پیدا شده؟! چشمتون روز بد نبینه… بعد از اون بلبل­‌زبونی­‌های من در باب مسئولیت مدیرمسئول، و پادرمیونی­ های سردبیر (قربونش برم!) مدیرمسئول تصمیم گرفت، گوری برای من بکنه و جوری من را توی اون گور چال کنه که حالا حالا نتونم از برزخ بیرون بیام! حالا چه جور؟! گوش کن تا بگم با این چشم چپم چه ها که ندیدم! مدیرمسئول (خیر ندیده) یه توطئه‌ای برام چید که اگه بگم، فکر می‌کنی دارم فیلم پلیسی برات تعریف می­ کنم… خلاصه… مسئولیت یه پروژه­ ی عجیب و غریبو به من واگذار کرد و کلی قربون صدقه­ م رفت که کی از تو بهتر تا کاری کنه کارستون! هی زیر بغل­ هام هندونه گذاشت و هی بادم کرد که نگو و نپرس! بعد هم هر نامردی­ ای تونست در حقم روا داشت تا پروژه مثل کشتی به گل بشینه و دیگه هیچ ناخدایی نتونه اون را از باتلاق نجات بده… اونوقت هر کجا تونست برام داستان سر هم کرد که میرزاننویس بی­ عرضه‌­ است… ناتوانه… دروغگوه… نابلده… بداخلاقه… دستش کجه… به ناموس مردم هم چشم طمع داره… بیت­‌المالم حروم و حلال می­ کنه… و هزار تا چیز دیگه… خلاصه یه هیولایی ساخت که هر کی منو نمی­ شناخت می­ گفت میرزاننویس پدرجد اکوان دیوه! بالأخره کار به جاهای باریک­ تر کشید و دادگاه و دادگاه‌­کشی و صدها اعصاب­ خردی دیگه… نه کاری! نه حالی! نه اعصابی! نه روحیه‌­ای! نه لبخندی! هیچی… من شده بودم… مجسمه­‌ی زهرمار… همه هم منو مقصر می­ دانستند! از نگاه همه، دزدزده، متهمه! نه دزد!

سردبیر (قربونش برم) دوباره برام پادرمیونی کرد و رفت سراغ مدیرمسئول (خیر ندیده) و اینقدر تو گوشش خوند تا هر جور بود نصفه­ نیمه راضی شد برگردم سر کارم و ستون هشلهف را دوباره راه بندازم… به شرط این که سرم تو لاک خودم باشه و دیگه تو کارش فضولی نکنم… برگشتم، اما چه برگشتنی! کاش برنمی­گشتم…

آسمون همیشه ابری بود… هیچکس به من اعتنایی نمی‌کرد، هیچ کس به حرف من گوش نمی­ داد، هیچ کس به من کاری نمی­ سپرد! حتی یه وقتایی توی چشمای مدیرمسئول (خیرندیده) خیره می­شدم تا چیزی بگه! هیچی که هیچی… فقط و فقط نگاهم می‌کرد…

 برای این که ببینم درد از کجاست، هی جستجو کردم و گشتم تا ناگهان دریافتم ای دل غافل! توی لیست افراد دور اسم منو با خودکار قرمز خط کشیدند! وای… وای… کی کشیده؟! معلوم نیست! چرا کشیده؟ معلوم نیست! چطوری کشیده؟ معلوم نیست! کجا کشیده؟ معلوم نیست! معلوم نیست که نیست! اما همه موظف بودند این خط قرمز را رعایت کنند! چرا؟ معلوم نیست! تا کی؟ معلوم نیست؟ تا کجا؟ معلوم نیست! از همه جا حذف شدم. از ناهار، حذف! از چای، حذف! از اضافه‌کاری، حذف! از تشویق، حذف! حتی از تنبیه هم حذف!… اینقدر ماجرا جدی بود که وقتی سردبیر برای به دست آوردن دل من، یه مراسم تجلیل برگزار کرده بود! خودم را به مراسم راه ندادند! چون دور اسمم را خط قرمز کشیده بودند!

به این فکر افتادم تا ته و توی قضیه را در بیارم که کدام شیرناپاکخورده‌ای دور اسم منو خط قرمز کشیده! هیچ کس! مطلقاً هیچ کس! جرأت نداشت مسئولیت این خط قرمز را به عهده بگیره. همه با قیافه‌ی مظلوم‌نمایانه و حق بجانب شانه بالا می‌انداختند و می­گفتند که نمیدونن کدوم فلان فلان شده‌ای این کار را کرده…

این تلاش هم بی­فایده بود…

اینقدر این بازی ادامه پیدا کرد تا این که حسابی کفری شدم و بدون هماهنگی با سردبیر (قربونش برم) دل به دریا زدم و اومدم توی دفتر مدیرمسئول (خیر ندیده) و توی چشماش خیره شدم و شروع کردم به جیغ و داد! که کدوم نامدیرنامسئول! بی‌شرفی دور اسم منو خط قرمز کشیده؟!!! بعد همون طور عصبانی! پرسیدم چی کار کرده­ م که باید بایکوت می‌شدم؟ دروغ گفته­ م؟ دزدی کرده­ م؟ بی‌ناموسی کرده­ م؟ بی‌حیایی کرده­ م؟ حرف ضدانقلابی زده­ م؟ عکس خدا را پاره کرده­ م؟…

مدیرمسئول (خیر ندیده) فقط و فقط نگاه م می­کرد… منم برای این که بحث را تموم کنم، خودم رفتم سراغ قندون روی میز مدیرمسئول (خیر ندیده) و قندون را بر داشتم و محکم کوبیدم تو سر خودم تا هم خودم را خلاص کنم و هم تو تاریخ بنویسند که میرزاننویس با قندون تو دفتر مدیرمسئول (خیر ندیده) خودسوزی کرد! اما مدیر مسئول (خیر ندیده) فقط و فقط نگاهم می‌کرد! حتی رگه خونی که از ضربه‌ی قندون از پیشانی من راه افتاده بود هم، چیزی از فقط و فقط نگاه کردن او کم نکرد…

ان­شاءالله دیگه برنگردم…

هشلهف چهارم؛ زبان سلبریتی جماعت

من نمیدونم از دست کی باید بنالم؟ از دست بعضی از مردم که هر کدوم به نوعی سلبریتی‌ ها را دوست دارن و عاشق اونها هستن؟ از دست سلبریتی ها که بالاخره اعتباری در میون مردم پیدا کردن و با محدودیت ها و مشکلات سخت و پیچیده ای زندگی شون را طی می کنن؟ یا با این مدیرمسئول نادان خودم که زبان سلبریتی ها بخصوص ار نوع اسکاریاشون را هم نمی دونه و بلد نیست چجوری باهاشون درست برخورد کنه؟!!! خداییش این جور مدیرمسئول بلاتشبیه نابخرد هم نوبره دیگه…

حالا ماجرا چیه؟

چند وقت پیش (یعنی یکی دو سال پیش) یکی از این سلبریتی های عزیز و مهربون که ظاهراً همه دوستش دارن، اومد یه قرارداد با مدیرمسئول بست، خیلی هم خوب و پر و پیمون! جوری که چشم حسودها داشت از حسادت می ترکید و هی به بهونه های مختلف به مدیرمسئول تذکر دادن که ابله! آزموده را آزمودن خطاست!!! اما این خر تو هیچ طویله ای نرفت که نرفت!!! بالاخره قراردادو بست و پولشم قبل از اجرای قرارداد بهش داد، او هم با خوشحالی نموم گذاشت گوشه شیش جیبش… به هر حال اون سلبریتی قربونش برم چون توی شرایط خیلی خیلی سختی زندگی می کرد و مجبور بود به سگ و گربه و مار و بقیه حیوون های خانوادگی ش برسه، اون مبلغ را خرج اون زبون بسته ها کرد و انسانیت را در حق حیوون ها تموم کرد؛ غافل از این که ناگهان تقّی به توقّی خورد و شهر شلوغ شد و او که با محبت همین مردم، تپل و خوش استایل شده بود، فکر کرد دنیا به آخر رسیده، یه سری فحش به همین مردم داد و فرار کرد رفت خارج! اما از بد حادثه مجبور شد یه هفته نشده دمشو بگذاره رو کولش و برگرده… چون فکر کرده بود دنیا تموم رفته و دوباره شروع شده، هیچی نگفت و… رفت یه گوشه نشست تا آب ها از آسیاب بیفته… و اتفاقا اوفتاد… سلبریتی دوباره سر و کله ش توی شهر که دیگه حالا آروم شده بود، پیدا شد و خواست که کار از نو روزی از نو… انگار که هیچی نشده!! توی همین شرایط به خاطر همون مردمی که اون شب بهشون فحش داده بود، تصمیم گرفت یه کار جدید شروع کنه، اما چون گمون می کرد کنتور دنیا یه بار دیگه از صفر شروع شده، به جای این که بگه به امید خدا، زبونش نچرخید و دل بست به اسکار و درخواست یه پروژه دیگه را به مدیرمسئول نابلد و ناآگاه داد. اما از بدبختی، مدیرمسئول بی وجدان که هیچی از یادش نمی ره، گفت باشه، ولی اون قرارداد قبلی چی میشه؟!!! سلبریتی، دنیا دور سرش چرخید و همه جا را تیره و تار دید، سرش گیج رفت و افتاد تو دامن کانال های شبکه های اجتماعی! آه از نهادش براومد که کدوم قرارداد؟!!! راستش اصلا فکر نمی کرد که کنتور دنیا واقعاً صفر نشده!! به همین خاطر داد و بیداد راه انداخت که بابا این چه وضعیه؟!! از شانس او، یه مشت بادمجون دور قاب چین هم توی فضای مجازی دور و برشو گرفتن، و هی به پر و پای مدیرمسئول پیچیدن که واویلا! این چه طرز برخورد با سلبریتی جماعت هستش؟!!

خداییش ته دلم قند آب می کردند… دلم حال اومد! که بالاخره یه مشت خبرنگار دیگه هم با من، (یعنی: میرزاننویس) هم صدا شدند و بر نابلدی، ناکارامدی، نادانی، نامدیریتی، نامستعدی، ناوجدانی، و هزارتا نای دیگه در باره ی این مدیرمسئول مهر تایید زدن…

آخه مدیرمسئول نا… تو که زبون برخورد با سلیریتی ها را بلد نیستی، این همه ادعاهات چیه که سقف آسمون را سوراخ کرده؟!! بلد نیستی، نباش! خب برو یه گوشه بشین مثل همون سلبریتی عزیزجوون تا آبها از آسیاب بیفته… آخه تو چقدر نابلدی؟!!!

اوخ اوخ مدیرمسئول داره میاد سمت زیرپله ای که مخفی شده ام تا این دلواپسی را به عنوان یه مطلب جدید بنویسم و بدم سردبیر قربونش برم… نمی دونم از کجا فهمیده دارم به چی فکر می کنم! ای واای… قندون هم توی دستشه… برم… برم و خودمو نجات بدم…

تا هشلهف بعدی

پناه بر خدا

میرزا ننویس

هشلهف سوم؛ بازم کارخرابی مدیرمسئول!

بعد از مرخص شدن از بیمارستان و باز کردن چسب­ ها و باندهای سَرِ شکسته­ م، دوباره گذر من به دفتر مدیرمسئول افتاد. جدّاً این مدیر مسئول هم از اون اعجوبه­ هاست،آآآ! چرا اینو میگم؟! حالا گوش کن! تا برات بگم. این آقا (یعنی مدیرمسئول) تا منو دید، خواست یه چیزی بگه که مثلا دلخوریای قبلو از دل من بیرون کنه و با یه فنجون قهوه یا چای­ نبات، سَرَمو شیره بماله و به زعم خودش از من یک نویسنده نرمال بسازه که کلاً سرم به کار خودم باشه و هیچوقت تو کار دیگرون دخالت نکنم، عین یه آدم وجیه ­المسئولین! کارمو بکنم و حقوقمو بگیرمو فقط آبرومو حفظ کنم… اما… تا واکنش منفی منو دید دستش به سمت قندون روی میز سُر خورد! که ناگهان دستای منو به نشانه­ ی تسلیم دید! و ناگهان حرکت دستش را متوقف کرد! تو دلم خندیدم… چون من دستمو آوردم بالا که عینک ته­ استکانی­ م را جابجا کنم، و اصلاً و ابداً قصد تسلیم نداشتم. چرا که تسلیم با مدیرمسئول در قاموس من یعنی سازش با فلان!! که اساساً به طور استراتژیک و راهبردی، چنین خبطی از من سر نمی­ زنه!! با این حال بدم نیومد که مدیرمسئول چنین برداشتی از حرکت دست من کرد!!

گفتم یه دیقه صبر کن آقای مدیرمسئول مثلاً همه­ چیز فهم! از این بگذریم که من یه دانشمندِ به شدت متواضع و فروتن هستم که فقط گاهی چپ و راستو با هم قاطی می­ کنم؛ تو! آره تو! که یابو برت داشته که همه­ چیز فهمی و همه­ چیز دانی! برای این کارخرابی تازه چه توجیهی داری؟! واقعاً این کاری که این روزها کردی را کجای دلم بگذارم؟! آخه اومدی یه مدیر فعال و کارآمدو از کار برکنار کردی که مثلاً چی بشه؟! حالا به نظر خودت مثلاً کولاک کردی!! طرف مجرّب نبود؟ که بود! دکتر نبود؟ که بود! جریان­ شناس نبود؟ که بود! مشورت­ پذیر نبود؟ که بود! مصلحت­ اندیش نبود؟ که بود! دوراندیش و ژرف­ اندیش و نو اندیش و خوب­ اندیش و به­ اندیش و چیز اندیش نبود؟ که بود! از همه مهم­تر یابو برش نداشته بود؟! که داشته بود!! خب یه توضیح بده تا با این چشمای چپولم ببینم چه آواری رو سر این سینمای خانگیِ ورشکسته­ ی مرگ­ مغری­ شده­ ی فسیل­ شده! خراب کرد­ی؟!!!

مدیرمسئول که رگای گردنش بیرون زده بود، فریاد زد اگه یه کلمه­ ی دیگر حرف بزنی! این قندون پر از نباتو تو سرت خرد می­ کنم!!… این چیزایی که میگی به من چه ربطی داره؟! من کدوم مدیر را جابجا کرده­ م؟ مگه من می تونم کسیو جابجا کنم؟! اصلاً مگه عیال مُکرّمه اجازه­ ی تغییر و جابجایی بدون اجازه خودشو به من میده که بخوام کسیو جابجا کنم؟ اصلاً خبر داری زمانی که تو بیمارستان بودی؛ ناسلامتی به عنوان مدیرمسئول می­ خواستم در جهت تقویت پایگاه خبری سردبیر را تغییر بدم، نشد که نشد! با استفاده از خوی ذاتی دموکراتیکم، حتی یه رأی­ گیری ناگهانی بین رعایا انجام دادم که مثلاً عیال مُکرّمه ببینه نظر رعایا چیه و کمی انعطاف به خرج بده! اما عیال مکرمه اصلاً نگذاشت مهر رأی­ دهنده­ ها خشک بشه. یهو تصمیم شبانه­ اش! رو عمل کرد و اول حکم مشاور عیال مُکرّمه را به سردبیر داد و بعد منو پیش اون فرستاد و دستور داد تا با او مشورت کنم تا هر چه گفت، همان بشه!!… خب مگر می­ شه حرف عیالو زمین گذاشت؟! با کمال تواضع؛ مثل اون بابایی که ادعای پیغمبری کرده بود و معجزه‌ش این بود که به درخت بگه بیاد، میاد؛ اما وقتی به درخت گفته بود بیاد، نیومد، گفت من پیغمبر متواضعی‌م اون نیومد، من می‌رم؛ رفتم دفتر سردبیر تا با او مشورت کنم و ببینم باید چه خاکی به سرم کنم! که ناگهان سردبیر گفت خودم وایسادم که وایسادم… به درک که وایسادم!!!

تو دلم به سردبیر آفرین گفتم و آهسته زیر لب زمزمه کردم: دمت گرم!! به این میگن سردبیر فهیم و توانمند. سردبیری که نان لابی و پارتیو حروم نکرده! اما انصافاً برای مدیرمسئول هم تأسف خوردم که مدیرمسئولی که نتونه سردبیرشو عوض کنه، به درد لای جرز می­ خوره. نمی­ دونم مدیرمسئول این زمزمه منو شنید یا نه که دیدم دستش دوباره رفت به سمت قندان! تا گفتم قبول! دستش از حرکت وایساد.

ادامه دادم: قبول! اما واقعا چنین مدیرمسئولی که عیال مُکرّمه­ ش براش تصمیم می­ گیره؛ نه مدیر باشه نه مسئول، بهتره!!

خداییش عجب دست پر سرعتی داره این مدیرمسئول بی­ وجدان… انگار دوباره روی پیشانی­ م نبات­ های توی قندان! قندیل بسته­ ن!…

تا هشلهف بعدی، پناه بر خدا

میرزاننویس

هشلهف دوم؛ دوم که نه، اوّل

میگن چشمام ضعیفه، ولی الکی میگن! معلومه! کور که نیستم، فقط یه کم چشمام چپه، همین. می بینم! اما خیلی درست و واضح نمی ­بینم. اگه بخوام دقیق بگم، یه کم جابه­ جا می­بینم.

خودمو کشتم تا تونستم به اون آقای مدیرمسئول و این جناب سردبیر بفهمونم که من لاأقل «کور» نیستم! مگه اونا قبول می­ کردند؟ بالاخره بعد از هزار تست و امتحان و التماس، نهایتاً به هم نگاه کردن و فرمودن: «بعله، یه کم چشماش چپه!»

خدا هزار بار پدر سردبیر را بیامرزه که زودتر راضی شد؛ اما هنوز هم که هنوزه مدیرمسئول قبول نکرده و میگه فقط به احترام و مسئولیت سردبیر می ­پذیرم!… این تا اینجا… اما وقتی خواهش کردم اجازه بدن توی «سینمای خانگی» مطلب بنویسم، به جان دو تا بچه­ م، نه! به جان یک دونه زنم! هر دو شون از کوره در رفتن و شروع کردن به داد و بیداد. دوتایی فریاد می زدن که: مگه «سینمای خانگی» شهر هرته که هر کی از ننه­ ش قهر می ­کنه، میاد تو این مجله مطلب می ­نویسه؟! باور کنین اگه سردبیر نبود، به خاطر پرتاب اون قندان پر از نبات مدیرمسئول، هنوز بخیه­ های روی پیشانی ­م جوش نخورده بود.

تازه موقعی عصبانیت مدیرمسئول به اوج رسید که فهمید من اصلا سواد خوندن و نوشتن ندارم! بلکه اصلا نمی­ دونم فیلم و سینما چی هست! اصلا نمی­ فهمم «پایگاه خبری سینمای خانگی» دیگه چه صیغه ­ایه! من خیلی سعی کردم مدیرمسئول را توجیه کنم!! اما جداً تلاش و توجیه من کارساز نبود، اینا بی­سوادتر از اونی ­ان که من فکر می ­کردم. بهشون گفتم: بابا بی­ خیال! حرف زدن و انتقاد کردن که دلیل و علم و فهم نمی ­خواد!

گفتم: با این همه رسانه­ های مشعشعی که می­ شه دید و خوند و شنید، که البته روم به دیوار همه ­شون هم یک از یک بهتر و مفیدترن! با این همه رسانه ­هایی که درست و حسابی مردم و مسئولان و هنرمندان و سینماگران را آموزش می­دن و اطلاع ­رسانی و تحلیل و توجیه می­ کنن؛ با این همه روزنامه ­ها و مجله ­ها و برنامه­ های تلویزیونی و رادیویی که دارن آدرس و نشانی مشکلات را به مردم می­دن! انصافا توقع این دوتا نیم­چه مسئول[1] را کجای دلم بگذارم که می گن این کار سواد می خواد؟!… من که نمی­ گم، خود اون رسانه ­ها میگن که حرف­ها و جهت­ گیری­ها و کارهاشون هیچ ربطی به پول­ هایی که از یه جاهایی می ­گیرن نداشته و نداره و نخواهد داشت!! ارتباطی هم با حمایت پشت پرده یا جلوی پرده نداشته، نداره، و نخواهد داشت!… خب… دروغ چرا؟ تا قبر آآآآ! با این شرایط واقعاً من حتما باید آدم فهمیده ­ای باشم؟ یا باید عقل داشته باشم؟ یا باید فیلم دیده باشم؟!! چه حرفا می­زنن این دوتا[2]!!

اینو که گفتم، مدیر مسئول یهو به طرف من خیز برداشت تا دوباره با قندان پر از نبات را به سر من بکوبد، که سردبیر دوباره پادرمیانی کرد و ریش گرو گذاشت که: «ضرری نداره بابا، بگذاریم بنویسه! اگر بد بود، معلومه که منتشر نمی ­کنیم!»… چشمان مدیرمسئول از عصبانیت سرخ شده بود و به جای سرِ سردبیر، سرِ من فریاد می ­زد: «اونایی که از اول معلومه اون همه نویسنده ­ن و پرقدرت وارد میدون می­ شن، چقدر موفقند؛ که حالا این احوَلِ بی­ سوادِ فیلم ­ندیدۀ خودبزرگ­ بین بتونه! اون هم کسی که از همین اول معلومه همه چیز را چَپَکی می ­بینه و جابه ­جا می­ فهمه»…

بالاخره وساطت سردبیر کار خودش را کرد و قرار شد که من هر از گاهی راجع به عالم و آدم!، کسانی که تو این مقوله خدمت یا خیانت می­ کنن، مسئولان زحمت­کش و زحمت­نکش!، فیلم­ های خوب و ناجور!، قهرها و آشتی­ ها!، مردی ­ها و نامردی­ ها!، باندبازی­ ها یا باندنبازی ­ها!، وجود مافیای بی ­وجود! پول ­های حق و ناحق پیش و پس پرده! و هر چیز دیگه­ ای که با این چشمان چپول می بینم یا فکر می­کنم دیده ­م؛ بنویسم! مدیرمسئول که تیر بهش میزدی خونش بیرون نمی ­زد؛ مجبور شده بود معاهده ­ی برد-برد را بالاخره ظریفانه بپذیرد!…

حالا نوبت من بود که با قیافه حق به جانب رو به مدیرمسئول وایسم و بگم: البته پر واضحه که من! مسئولیت نوشته­ هام را به عهده نمی­ گیرمااا گفته باشم! چون مث روز معلومه که معلوم نیست هرچی دیده باشم درست دیده ­م! چرا؟ چون چشمام چپه! همین!!…

فقط امیدوارم اون قندون پر از نبات مدیرمسئول نابود بشه! هنوز از بخیه پیشانی­م داره خون میاد…

راستی شما این هشلهف دو را به جای یک قبول کنین! گفتم که…

تا هشلهف بعدی، پناه بر خدا

میرزاننویس


[1] منظورم مدیر مسئول و سردبیر پایگاه خبری است، راستش مجبور شدم تو پاورقی توضیح بدم تا یهو به کسی برنخوره… میرزاننویس

[2] منظورم همون دوتان… به کسی برنخوره یه وقت!!… میرزاننویس

هشلهف اول؛ پرستیژ لجبازی

اصلا قبول نداشت… هر کسی هم که بهش می‌گفت: «یه کم لجباز هستی!» بهش بر می خورد… اصلا برای خودش یه «پرستیژی!» قائل بود که بیا و ببین…

یه بار که رفته بود مهمونی… یه کم دیر رسیده بود… وقتی رسید، دید که مهمونای دیگه و صاحبخونه… همه پای سفره، منتظرش نشسته‌ن… با این که بیرون پر و پیمون شام خورده بود، خودش را نشکست و… بهونه‌ای را سر هم کرد و نشست کنار سفره… و مثل یه آدم خیلی گرسنه، شروع کرد دو لُپی دو لُپی دوباره شام خورد… اینقدر خورد که تا فرداش از دل‌درد شدید، آرام و قرار نداشت… اما خوشحال بود که کسی نفهمیده بیرون شام خورده! خانمش که از ماجرا بو برده بود، یه جوری که بهش بر نخوره ازش پرسیده بود: «تو بیرون شام خورده بودی؟!!» ولی او قشقرقی بپا کرد که نگو و نپرس!

چشمتون روز بد نبینه… همین بنده خدا… اون شب… از ماشینش پیاده شد تا بره خونه‌ش که اونطرف خیابون بود… ندید که شهرداری محل برای کاری، یه چاله کوچولو کنار خیابون کنده‌س. زیر پاش یهو خالی شد و بی هوا خورد زمین… زمین خوردن همان و درآمدن صدای مهیب شتررررق همان… چند نفری که در حال گذر بودند… برگشتند و متعجب به او نگاه کردند… اما او که حسابی بدنش درد گرفته بود، وقتی دید مردم بهش نگاه می کنند… اصلا به روی خودش نیاورد و سینه خیز تا در خونه‌ش رفت… یهو زنش در خونه را باز کرد و ماجرا را دید… صورت خودش را ویشگون گرفت و گفت: «خدا مرگم… باز هم دوباره مثل بعضی از این مسئولین با خودت لجبازی کردی؟!!»

تا هشلهف بعدی، پناه بر خدا، میرزاننویس

خروج از نسخه موبایل