بیژن همدرسی: نفوذ فرهنگی در سینما و تلویزیون؛ نفوذ بر مغزهای کوچک زنگ زده (۵)

این پرسش که «آیا می‌توان در برابر نفوذ ایستاد و چگونه؟» در ظاهر، جنبه‌ای دفاعی دارد، اما در لایه‌های عمیق‌تر خود، به یک بازتعریف بنیادین از نسبت ما با رسانه، فرهنگ و هویت می‌انجامد. ایستادگی در برابر نفوذ، نه با فیلتر و حذف، بلکه با بازسازی هوشمندانه‌ی گفتمان فرهنگی ممکن است. نخست باید بپذیریم که نفوذ، محصول خلأ است، و نه صرفاً تهاجم. جایی که روایت ملی، قهرمان بومی، زبان تصویری اصیل و اسطوره‌های فرهنگی مهجور شوند، حتماً دیگری می‌آید و تصویر مطلوب خود را جایگزین می‌کند.

راه مقابله، در قدم اول، تقویت نظام تولید معنا در داخل است؛ یعنی ساختن سینمایی که روایتگر ارزش‌ها، زیبایی‌شناسی و دغدغه‌های واقعی جامعه ایرانی باشد، اما نه به زبان شعار، بلکه با زبان جهانی هنر. وقتی جوان ایرانی در آثار داخلی، تصویری از خود، رؤیاها، بحران‌ها و امیدهایش نمی‌بیند، سراغ سریال ترکی، رمان آمریکایی یا موزیک ویدئوی عربی می‌رود؛ چراکه آنجا، دست‌کم کسی با او حرف می‌زند.

دوم، تربیت نیروهای رسانه‌ای مؤمن، مؤثر و مسلط به ابزارهای روایت‌گری است. کسی که درک درستی از مفاهیم گفتمانی دارد، نه در دام کلیشه‌های تبلیغاتی می‌افتد، و نه فریب فستیوال‌ها را می‌خورد. جوان خلاق ایرانی باید یاد بگیرد چگونه از دل سنت، مدرنیته‌ای بومی بسازد؛ همان کاری که شهید آوینی با روایت فتح کرد، یا ابراهیم حاتمی‌کیا با آژانس شیشه‌ای، یا حتی نرگس آبیار با شیار ۱۴۳.

و سوم، سیاست‌گذاری فرهنگی باید از نگاه سلبی و امنیتی عبور کند و به نگاهی فعال، خلاق و مسئولانه برسد. به‌جای حذف، باید تولید کرد؛ به‌جای سانسور، باید تقویت نمود؛ به‌جای ترس از جهانی‌شدن، باید جهانی‌ساز شد.

نتیجه‌گیری:
نفوذ، امری محتوم نیست؛ اما مقابله با آن نیز با انفعال و انکار ممکن نمی‌شود. ما در میانه‌ی میدان جنگی خاموش ایستاده‌ایم که سلاحش تصویر است و میدانش ذهن مخاطب. پیروزی در این نبرد، نه با فریاد، که با روایت‌گری اصیل و عالمانه حاصل می‌شود. اگر ما خود را روایت نکنیم، دیگران روایت‌مان خواهند کرد؛ و بعید است آن روایت، تصویری عادلانه از ما باشد.

بیژن همدرسی: نفوذ فرهنگی در سینما و تلویزیون؛ فرماندهان آگاه ،سربازان نا آگاه(۴)

این پرسش که «نفوذی‌ها چه کسانی‌اند و آیا عامدانه عمل می‌کنند یا ناآگاهانه»، ما را با یکی از حساس‌ ترین و البته اغلب مغفول‌ مانده‌ترین سطوح نفوذ فرهنگی روبه‌رو می‌سازد. در تصور عمومی، «نفوذی» کسی است که آگاهانه و با دستور از نهادی بیرونی، مأموریت یافته تا ارزش‌های ملی یا دینی را تخریب کند. اما در واقعیت، نفوذی‌ها طیفی وسیع‌تر دارند؛ از عوامل آگاه و مأمور گرفته تا نیروهایی که ناآگاهانه در مسیری گام می‌زنند که خروجی آن هم‌راستا با اهداف پروژه‌های نرم تخریب فرهنگی است.

در رأس این هرم، می‌توان از افرادی نام برد که در حلقه‌های ارتباطی با نهادهای خارجی، جشنواره‌های بین‌المللی یا رسانه‌های فرامرزی قرار دارند و از ابتدا به‌دنبال تولید محتوایی هستند که با مختصات ارزشی بومی در تضاد است. نمونه‌های این گروه را می‌توان در برخی فیلم‌هایی دید که از ابتدا برای اکران خارجی و کسب اعتبار در فضای جهانی طراحی می‌شوند؛ فیلم‌هایی که تصویری تاریک، درمانده، یا تحقیرآمیز از جامعه ایرانی ارائه می‌دهند، چون تنها با این تصویر است که در رقابت جهانی دیده می‌شوند. آثاری مانند قصیده گاو سفید، عنکبوت مقدس یا ناهید، از جمله نمونه‌هایی هستند که عملاً روایت‌هایی تک‌بعدی از جامعه ایران به مخاطب فراملی عرضه می‌کنند.

اما در سطح میانی و گسترده‌تر، با گروهی از فیلم‌سازان، نویسندگان و هنرمندانی روبه‌رو هستیم که لزوماً مأمور نیستند، اما جهان‌بینی آن‌ها در اثر زیستن در فضای گفتمانی متأثر از رسانه‌های بیگانه، به‌تدریج تغییر کرده است. این دسته، در ناخودآگاه خود ارزش‌های بومی را غیرمدرن، سانسورگر، یا مانع پیشرفت تلقی کرده و در نتیجه، روایت‌هایی می‌سازند که به‌جای بازنمایی هویت ملی، تصویرگر شکاف‌های مدرن، بحران‌های هویتی و تنش‌های ارزشی‌اند؛ گویی وظیفه‌ی سینما، صرفاً به نمایش بحران‌ها و زخم‌ها محدود شده است. در این میان، سریال‌هایی چون زخم کاری، می‌خواهم زنده بمانم یا قورباغه، با تکیه بر فضای تیره، خشونت عادی‌شده، و حذف نشانه‌های اخلاقی، همین جهان‌بینی بحران‌زده را بازتاب می‌دهند.

در سطح سوم، حتی برخی مدیران و ناظران فرهنگی را نیز می‌توان به‌عنوان «نفوذی‌های ناآگاه» معرفی کرد؛ کسانی که با نبود درک عمیق از لایه‌های پنهان روایت، میدان را برای بازتولید روایت‌های معارض باز می‌گذارند. گاه این سهل‌انگاری تا جایی پیش می‌رود که خروجی پلتفرم‌های داخلی، تفاوت چندانی با شبکه‌های معارض بیرونی پیدا نمی‌کند.

پس باید گفت نفوذی‌ها الزاماً خائن یا مأمور نیستند؛ گاه صرفاً کسانی هستند که به‌دلیل غفلت، شیفتگی، یا ناآگاهی، در جریانی فرهنگی نفس می‌کشند که برخلاف ظاهر پرزرق‌وبرقش، در حال بریدن ریشه‌های همان سرزمینی‌ست که از آن تغذیه می‌کنند. خطر در همین‌جاست: نفوذی‌بودن، بیش از آنکه به نیت وابسته باشد، به جهت حرکت گفتمانی و معنایی اثر وابسته است.

بیژن همدرسی: نفوذ فرهنگی در سینما و تلویزیون؛ بذر وارداتی، زمین آماده؟ (3)


پرسش از اینکه نفوذ در سینما و تلویزیون ایران «از بیرون هدایت می‌شود» یا «از درون رشد می‌کند»، درواقع ما را وارد بررسی یک فرایند پیچیده می‌کند؛ زیرا این دو شق، الزاماً در تقابل با هم نیستند، بلکه در مواردی به‌طرز پیچیده‌ای درهم‌تنیده‌اند. به‌عبارت دیگر، نفوذ نه صرفاً توطئه‌ای خارجی است که از بیرون بر ما تحمیل شده، و نه تماماً نتیجه غفلت و بی‌توجهی نیروهای داخلی است، بلکه آمیزه‌ای از تأثیرات فرا ملی و بسترهای آماده درونی است که آن را ممکن و حتی گاه خواستنی کرده است.

از منظر بیرونی، نمی‌توان انکار کرد که سینما و رسانه همواره در چارچوب راهبردهای کلان قدرت‌های جهانی تعریف می‌شود. از همان دوران جنگ سرد که هالیوود، ابزار تبلیغاتی سیاست خارجی ایالات متحده شد، تا امروز که جریان جهانی‌سازی فرهنگی به‌دنبال نرمال‌سازی سبک زندگی آمریکایی-اروپایی است، رسانه‌ها و تولیدات تصویری نقشی کلیدی در جهانی‌سازی ارزش‌ها و تخریب تدریجی تمایزات فرهنگی دارند. نهادهایی همچون بنیادهای خصوصی بین‌المللی، جشنواره‌های فراملی، و حتی شبکه‌های فارسی‌زبان ماهواره‌ای، به‌نوعی بازوهای هدایت این جریان هستند. سریال‌های پرفروش ترکی، محصولات نتفلیکس، و حتی برنامه‌های ظاهراً سرگرم‌کننده‌ای چون بفرمایید شام یا استیج، تصویری پیراسته و جذاب از زیست‌جهانی غربی ارائه می‌دهند که در نهایت، بر ضمیر ناخودآگاه مخاطب شرقی اثر می‌گذارند.

اما باید واقع‌بین بود: بذر نفوذ، اگر زمین مستعد نداشته باشد، جوانه نمی‌زند. نفوذ بیرونی زمانی مؤثر می‌شود که درون، با خلأهای گفتمانی، بحران‌های هویتی، ضعف نهادهای فرهنگی، و خلاء در روایت‌پردازی ملی مواجه باشد. وقتی سازوکارهای داخلی تولید معنا ضعیف باشند، آنتن‌های ماهواره‌ای یا پلتفرم‌های خارجی با کمترین هزینه جای آن‌ها را می‌گیرند. در همین فضای خلاء است که برخی فیلم‌سازان داخلی، آگاه یا ناخودآگاه، به بازتولید همان ارزش‌های بیگانه می‌پردازند، اما این‌بار با زبان بومی و در دل سیاست‌های فرهنگی رسمی.

در نتیجه، نفوذ فرهنگی در سینما و تلویزیون ایران، نه صرفاً پروژه‌ای از بیرون، و نه تماماً خیانتی از درون است؛ بلکه فرآیندی پیچیده است که از تلاقی دو جریان شکل می‌گیرد: خواست بیرونی برای تأثیرگذاری فرهنگی و آمادگی یا ناآگاهی درونی برای پذیرش آن. این تقاطع همان نقطه‌ای‌ست که باید مورد تأمل جدی سیاست‌گذاران فرهنگی، هنرمندان و منتقدان قرار گیرد: آیا ما زمین خود را آن‌قدر رها کرده‌ایم که دیگران در آن بذر بپاشند؟

بیژن همدرسی: نفوذ فرهنگی در سینما و تلویزیون؛ توهم یا واقعیت ؟ (2)


نفوذ فرهنگی در سینما و تلویزیون، پیش از آنکه امری بیرونی و تحمیلی باشد، پدیده‌ای چندلایه و درهم‌تنیده با ساختارهای درونی نظام فرهنگی هر کشور است. این نوع نفوذ از جنس تغییر در جهت‌گیری‌های فکری، ذائقه‌های هنری، معناپردازی‌های جمعی و بازآفرینی ارزش‌ها در قالب روایت‌های سرگرم‌کننده است. آنچه این نفوذ را خطرناک‌تر می‌سازد، این است که در ظاهر خود را در لباس «مدرن‌سازی»، «جذابیت بصری»، یا حتی «نقد اجتماعی» عرضه می‌کند، در حالی‌که در باطن، موجب انتقال تدریجی الگوهای زیستی و ارزشی بیگانه به مخاطب می‌شود.

در سازوکار این نفوذ، رسانه به‌عنوان بستر اصلی بازیگر اول است. اما کارویژه رسانه محدود به انتقال پیام نیست؛ رسانه مدرن، به‌ویژه سینما و سریال‌های تلویزیونی، خالق فضاهای زیستی و روابط انسانی است. این سازوکار از طریق انتخاب سوژه‌ها، شخصیت‌پردازی، شیوه روایت، فرم بصری و حتی دیالوگ‌ها فعال می‌شود. به‌عنوان مثال، در سریال‌هایی چون یاغی، قورباغه و رهایم کن، قهرمان‌ها اغلب قانون‌گریز، فردمحور و بی‌نسبت با هویت ملی‌اند. در این آثار، ساختار خانواده یا به کلی غایب است یا در بحران کامل قرار دارد. روایت اغلب حول محور خشونت، انتقام، خیانت یا رابطه‌های چندوجهی عشقی می‌گردد که در نهایت تصویری از جامعه‌ای اتمیزه، بی‌پناه و ازهم‌گسیخته را القا می‌کند.

این نفوذ معمولاً از طریق «طراحی ناخودآگاه جهان زیست جدید» عمل می‌کند؛ یعنی به جای آنکه مستقیم به مخاطب بگوید چه درست یا غلط است، آن را در قالب زندگی روزمره، روابط عاشقانه، دغدغه‌های جوانان و بحران‌های خانوادگی بازنمایی می‌کند. در فیلم‌هایی نظیر عنکبوت، بی‌رویا و شنای پروانه نیز شاهد روایت‌هایی هستیم که مرز میان خیر و شر را کمرنگ و گاه مبهم می‌سازند؛ چنان‌که ضدقهرمان به‌تدریج جای قهرمان می‌نشیند و مخاطب در یک همذات‌پنداری خزنده، از زاویه دید او به جهان نگاه می‌کند.

وقتی این بازنمایی در طیف گسترده‌ای از آثار تکرار شود، تبدیل به الگو و پس از آن، به هنجار اجتماعی می‌شود. در این نقطه، نفوذ فرهنگی از یک انتخاب زیبایی‌شناختی به یک تغییر در نظام معنایی جامعه بدل شده است.

بنابراین، نفوذ فرهنگی از جنس جا‌به‌جایی مرزهای معنا است. سازوکارش نیز نه الزاماً دستوری، بلکه از طریق زبان هنر، جذابیت، تکرار و طبیعی‌سازی پیام‌ها عمل می‌کند. این همان «نفوذ نرم» است که از درون می‌رویاند، نه از بیرون می‌کوبد، و اگر درک و تحلیل نشود، می‌تواند در نهایت، ساختارهای ارزشی یک ملت را در سکوت فرسایش دهد.

بیژن همدرسی: نفوذ فرهنگی در سینما و تلویزیون؛ توهم یا واقعیت ؟ (۱)


در جهان امروز، کمتر حوزه‌ای به اندازه فرهنگ و هنر از پیچیدگی روابط قدرت، سیاست، اقتصاد و رسانه تأثیر می‌پذیرد. فرهنگ، به‌ویژه در قالب‌های دیداری و شنیداری چون سینما و تلویزیون، نه‌تنها بازتابی از زیست اجتماعی و تاریخی یک ملت است، بلکه بستر اصلی شکل‌گیری ذهنیت جمعی و هدایت گفتمان‌های آینده‌ساز نیز محسوب می‌شود. در این میان، ایران به عنوان کشوری با پیشینه‌ای عمیق در هنر و اندیشه، همواره با چالش حفظ هویت فرهنگی در برابر امواج گاه نرم و گاه تند جهانی‌شدن مواجه بوده است. آنچه این چالش را بغرنج‌تر می‌سازد، پرسشی‌ست که در سال‌های اخیر بیش از پیش ذهن تحلیل‌گران و دلسوزان فرهنگی را به خود مشغول کرده: آیا در پس برخی تحولات محتوایی و ساختاری در سینما و تلویزیون ایران، چیزی فراتر از تغییر ذائقه یا روند طبیعی توسعه هنری در کار است؟ آیا آنچه امروز در قالب سریال‌ها، فیلم‌ها، دیالوگ‌ها، پوشش‌ها، قهرمان‌ها و حتی سکوت‌های روایی دیده می‌شود، نتیجه‌ی صرف تغییر نسل و سلیقه است یا نشانه‌هایی از یک جریان آهسته، اما هدفمند برای دگرگون ساختن بنیان‌های فکری جامعه؟

این نظریه که نظام رسانه‌ای ما درگیر نوعی “نفوذ خزنده فرهنگی” است، نه صرفاً بر پایه شواهد سیاسی، بلکه بر اساس نشانه‌شناسی هنری، روندشناسی تولید محتوا و تحلیل مناسبات سرمایه و سلیقه در دهه‌های اخیر مطرح شده است. نفوذ، در این معنا، نه لزوماً حضور فیزیکی عوامل معاند، بلکه گاه به‌صورت انتخاب‌های آگاهانه یا ناآگاهانه سازندگان، سرمایه‌گذاران و مدیرانی است که خواسته یا ناخواسته مسیر تولید فرهنگی را از ریشه‌های بومی جدا کرده‌اند. از آن‌سو، ردپای الگوبرداری بی‌رویه از محصولات خارجی، حضور پررنگ سرمایه‌های بی‌نام‌ونشان در تولیدات پلتفرمی، کم‌رمق شدن روایت‌های ملی‌محور و گسست میان نسل جدید هنرمندان با زیست سنتی جامعه، همگی نشانه‌هایی‌ هستند که این نگرانی را تقویت می‌کنند.

اما پرسش کلیدی همچنان باقی‌ست: اگر فرض وجود نفوذ در سیستم فرهنگی مان را بپذیریم؛
این نفوذ از چه جنس و با چه سازوکارهایی عمل می‌کند؟
از بیرون هدایت می‌شود یا از درون رشد می‌کند؟
تحت سلطه سرمایه است یا بی‌خبری نهاد سیاست‌گذار؟
آگاهانه است یا نتیجه ساختار؟
این مقاله در تلاش است تا به این پرسش از چهار منظر نفوذ مفهومی، بیرونی، درونی و سرمایه‌محور پاسخ دهد و تصویری واقعی، بی‌طرفانه و منصفانه از پدیده‌ای ترسیم کند که اگر آن را نشناسیم، ممکن است هویت فرهنگی‌مان را به‌آرامی بزداید.

سید امین جواهری: نقش پژوهش در قوت و استحکام شخصیت پردازی فیلمنامه

شخصیت‌پردازی یکی از حساس‌ترین و مهم ترین لایه‌های نگارش فیلمنامه است که بدون پژوهش دقیق، به سطحی‌نگری می‌انجامد. به عبارتی، شخصیت‌پردازی چیزی فراتر از دادن چند ویژگی سطحی یا برچسب‌های رفتاری به یک کاراکتر است. شخصیت باید پویا، چندبعدی، و قابل حس باشد؛ موجودی با گذشته، جهان‌بینی، خواسته‌ها، و ترس‌هایی خاص. اما برای خلق چنین شخصیتی، نویسنده نمی‌تواند تنها به تخیل یا تجربه شخصی خود بسنده کند. اینجاست که پژوهش وارد عمل می‌شود، پایه‌ای که در نظام آموزش فیلمنامه‌نویسی دانشگاه‌های طراز اول به‌ عنوان بخش جدایی‌ناپذیر از خلق شخصیت آموزش داده می‌شود. نویسندگان حرفه‌ای پیش از نوشتن حتی یک سطر دیالوگ، به طراحی دقیق پروفایل روان‌شناختی و اجتماعی شخصیت می‌پردازند؛ آن هم نه از روی حدس و گمانه زنی، بلکه بر اساس داده‌های عینی. آن‌ها با استفاده از منابع متنوع از مقالات علمی و مطالعات روان‌شناسی گرفته تا مصاحبه با افراد حقیقی، اسناد تاریخی، گزارش‌های بالینی، یا حتی مشاهده مستقیم، شخصیت را در دل یک بافت فرهنگی، طبقاتی، جنسیتی و زبانی خاص قرار می‌دهند. برای مثال، اگر شخصیت اصلی زن جوانی‌ست که در حاشیه‌ی یک شهر صنعتی زندگی می‌کند، نویسنده باید بفهمد این زن چه می‌بیند، چگونه و از چه چیزی هراس دارد، چطور حرف می‌زند و چه چیزی را نادیده می‌گیرد. در فضاهای دانشگاهی حتی ابزارهایی مانند تحلیل شخصیت، زبان بدن، نظریه‌های انگیزش، و … برای تکمیل طراحی شخصیت به کار گرفته می‌شود. این نوع پژوهش، نه تنها از کلیشه‌سازی جلوگیری می‌کند، بلکه باعث می‌شود شخصیت در موقعیت‌های بحرانی رفتارهایی انجام دهد که از درون او سرچشمه گرفته‌اند، نه از میل نویسنده جهت پیشبرد داستان. در واقع، تضاد، کشمکش درونی، انتخاب‌های سخت و قوس شخصیتی، همه از این درک پژوهش‌محور زاده می‌شوند. در نتیجه، پژوهش، شخصیت را از یک نقش صرف به یک انسان تبدیل می‌کند. در نگاهی علمی، شخصیت‌پردازی  خوب حاصل تخیل  نیست، بلکه نتیجه‌ی درک ساختاریافته‌ی یک جهان روانی-اجتماعی است. به همین دلیل است که در سطح جهانی، پژوهش نه یک مرحله فرعی، بلکه یکی از ارکان فیلمنامه‌نویسی تلقی می‌شود به ویژه زمانی که هدف خلق اثری ماندگار، با شخصیت‌هایی فراموش‌نشدنی باشد. بنابراین شخصیت فقط آن چیزی نیست که می‌بینی یا می‌شنوی. او آن چیزی‌ست که در سکوت و پسِ دیدگانش زندگی می‌کند؛ و فقط پژوهش است که می‌تواند آن را آشکار کند.

در مواجهه با سینما، ما نه صرفاً با مجموعه‌ای از تصاویر متحرک، بلکه با ساحت پیچیده‌ای از تجربه انسانی، بازنمایی فرهنگی و شکل‌دهی به آگاهی روبه‌رو هستیم. در چنین بستری، پژوهش زیرساختی بنیادین در شکل گیری جهان روایی نظام معنایی و قدرت تاثیرکذاری اثر سینمایی به شمار می رود  و فهم و خلاقیت با پژوهش امکان پذیر است. از نخستین ایده و سیناپس تا  شخصیت پردازی، از ساختار روایت تا چگونگی دریافت توسط مخاطب و نظام معنایی فیلم. سینما، در این معنا، دیگر صرفاً هنری برای بازنمایی جهان نیست؛ بلکه ابزاری‌ست برای ساختن شیوه‌های خاص فهم، ادراک و بودن. پژوهش، زبان خاموش همین ساختن است زبان دومی که پشت هر قاب، هر دیالوگ، و هر سکوت، حضور دارد.و شاید دقیقاً به همین دلیل است که در سینمایی ماندگار، تصویر، پیش از آن‌که دیده شود، فهمیده شده است.یه همین دلیل، در جهان امروز سینما  بیش از هر زمان، نیازمند نگاهی پژوهش‌محور است؛ نگاهی که بتواند به جای اتکا بر شهود خام یا کلیشه‌های روایی، از بافت‌های روانی، اجتماعی، تاریخی و زیبایی‌شناختی تغذیه شود. این نوع پژوهش، نه تنها اثر را از سطح‌گرایی  و کلیشه سازی نجات می‌دهد، بلکه به آن عمقی می‌بخشد که در حافظه‌ی فرهنگی ماندگار می‌شود.

اگر بخواهیم داستانی عمیق بنویسیم که درک آن بیشتر از شنیده های آن باشد باید بیاموزیم که قبل از نوشتن،خوب ببینیم؛و قبل از خلق شخصیت، واقعاً بشناسیم…

کیوان امجدیان: بازتولید سینمای آبگوشتی و تهدید دستاوردهای فرهنگی

در دوره گذشته، سازمان سینمایی با تمرکز بر نجات سینماها از ورشکستگی ناشی از کرونا، سیاست افزایش فروش گیشه را ــ با هر روش قانونی ــ در پیش گرفت. حمایت از فیلمهای کمدی سطحپایین به راهحلی سریع تبدیل شد. آمارهای فروش چشمگیر این فیلمها چنان مدیران را شیفته کرد که گویی مأموریت سازمان، ترویج همین آثار است. در این روند، فیلمهای اجتماعی، سیاسی و تجربی به حاشیه رانده شدند و این آغاز فاجعه بود.

ریشه‌یابی فاجعه:
سینمای ایران در دهه‌های ۲۰ و ۳۰ با عنوان «فیلمفارسی» یا «سینمای آبگوشتی» شناخته می‌شد؛ سرگرمی‌های مبتنی بر رقص و آواز که سودآوری کلانی داشتند. مثلاً فیلم «گنج قارون» در زمانی که قیمت یک خانه اعیانی ۶۰ هزار تومان بود، ۳ میلیون تومان فروخت (معادل ۱۰۰۰ میلیارد تومان امروز). هر کمپانی سالانه ۱۰ فیلم می‌ساخت و درآمدی نجومی کسب می‌کرد.

ورود فیلمسازانی مثل بیضایی و کیمیایی در دهه ۴۰، جریان نوگرایی را ایجاد کرد که با مقاومت شدید صاحبان سینمای بازاری روبه‌رو شد. فشارها تا حدی بود که بدون وقوع انقلاب، این جریان احتمالاً شکست می‌خورد. پس از انقلاب، فضای فرهنگی تغییر کرد و سینمای فکور رشد یافت، اما از دهه ۷۰، جریان فیلمفارسی با عنوان‌های جدیدی مانند «سینمای گیشه» بازگشت تا ذائقه مخاطب را به سمت سرگرمی‌های سطحی بازگرداند.

نتیجه:
سیاست‌های کوتاه‌مدت سازمان سینمایی، تکرار چرخه‌ای خطرناک است که پیش‌ازاین، سینمای ایران را به ورطه ابتذال کشاند. امروز نیز اولویت دادن به گیشه بر کیفیت، تهدیدی برای دستاوردهای فرهنگی دهه‌های اخیر محسوب می‌شود

بیژن همدرسی: کن؛ جشن سینما یا تریبون سیاست، تحلیلی بر نخل طلایی ۲۰۲۵ جعفر پناهی



اعطای نخل طلایی جشنواره کن ۲۰۲۵ به جعفر پناهی، صرف‌نظر از کیفیت فنی یا هنری فیلم او، بار دیگر نگاه‌ها را به ماهیت متحول‌شده این جشنواره معطوف کرد؛ جشنواره‌ای که روزگاری با هدف پاسداشت سینمای مؤلف و زیبایی‌شناسی ناب سینمایی آغاز شد، اما امروز بیش از هر زمان دیگر، درگیر ملاحظات رسانه‌ای، نشانه‌گذاری‌های سیاسی و مناسبات بین‌المللی شده است.

جعفر پناهی، فیلمسازی است که در بستر همین نظام فرهنگی ایران رشد کرد و در دوران طلایی سینمای اجتماعی ایران، نام خود را تثبیت نمود. او با آثار اولیه‌اش چون «بادکنک سفید» و «دایره»، هم در داخل مورد توجه بود و هم در جشنواره‌های خارجی ستایش شد. اما در ادامه، روندی شکل گرفت که پناهی را از یک فیلمساز منتقد اجتماعی، به چهره‌ای بدل کرد که حالا بیشتر در قاب سیاسی رسانه‌ها دیده می‌شود تا صرفاً قاب دوربین.

در همین مسیر، جشنواره کن نیز تغییر کرد. این جشنواره که در دهه‌های پیشین بیشتر دغدغه‌اش کشف استعدادهای هنری، نوآوری‌های بصری و زبان سینمایی بود، از اواخر دهه ۹۰ میلادی به تدریج در برابر فشارهای جهانی، موج‌های رسانه‌ای و انتظارات نهادهای فرهنگی-سیاسی غربی، مواضعی گرفت که رفته‌رفته آن را از یک رویداد صرفاً هنری به یک فضای سیاست‌زده فرهنگی بدل کرد.

در چنین فضایی، فیلم پناهی -که ویژگی‌های هنری هم دارد- نه به خاطر برتری فنی، بلکه به خاطر روایت رسانه‌ای فیلم هایش، اهمیت یافت است. در اوج انتقاداتی که منتقدان خارجی به فیلم پناهی داشتند ، متولیان جشنواره کن با اهدای نخل طلایی به او، عملاً یک موضع‌گیری انجام داد؛ موضعی که با انتخاب ژولیت بینوش به عنوان رئیس هیأت داوران و کیت بلانشت به‌عنوان ارائه‌دهنده جایزه، از پیش طراحی‌شده و هماهنگ به‌نظر می‌رسد.

مسأله اصلی اما این است: آیا جشنواره‌ای که در ظاهر، استقلال هنری و بی‌طرفی فرهنگی را تبلیغ می‌کند، مجاز است به چنین ملاحظات سیاسی تن دهد؟ آیا این همان معیار دوگانه‌ای نیست که گاه فیلمسازانی از کشورهای دیگر را با برچسب «غیرسیاسی» از صحنه حذف می‌کند و گاه دیگر، فیلم‌هایی متوسط را به خاطر جنبه‌های نمادین‌شان به اوج می‌برد؟

واقعیت این است که جشنواره کن دیگر یک صِرف «جشن هنر» نیست. این پلتفرم سال‌هاست تحت تأثیر موج‌های ژئوپلیتیک، موازنه‌های فرهنگی و سیاست رسانه‌ای غرب قرار گرفته است. و نخل طلایی ۲۰۲۵ هم در این روند قابل تفسیر است: جایزه‌ای نه لزوماً برای بهترین فیلم، بلکه برای نمادسازی، برای پیامی که فراتر از پرده سینما، در محافل دیپلماتیک و رسانه‌ای بازتاب می‌یابد.

بیژن همدرسی: مهاجرت هنرمندان؛ حق فردی یا کنش سیاسی؟ (5 و پایانی)

مرز باریک اعتراض و فرصت‌طلبی؛ مخاطب آگاه چگونه قضاوت می‌کند؟

در روزگاری که همه چیز در معرض دید عموم است، مخاطب امروز دیگر تنها تماشاگر نیست؛ تحلیلگر است، مقایسه‌گر است، حافظه دارد. او سخنان گذشته را با مواضع امروز کنار هم می‌گذارد و تضادها را به‌خوبی درمی‌یابد. از این رو، مرز میان اعتراض حقیقی و فرصت‌طلبی رسانه‌ای بسیار باریک‌تر از آن چیزی‌ست که بعضی هنرمندان مهاجر گمان می‌کنند.

اعتراض، زمانی اصالت دارد که بهای آن در زمان خودش پرداخت شده باشد. یعنی هنرمندی که امروز زبان به انتقاد می‌گشاید، باید نشان داده باشد که در دوران فعالیت در ایران نیز بر سر اصول خود ایستاده، ریسک کرده و تاوان داده. اما وقتی فردی در اوج دریافت امکانات، درآمد، شهرت و جوایز، سکوت اختیار کرده و حتی در پروژه‌هایی با مضامین پروپاگاندایی حضور یافته، و ناگهان با مهاجرت، به منتقد تمام‌عیار بدل می‌شود، در ذهن مخاطب آگاه ایجاد شائبه‌ فرصت‌طلبی توسط هنرمند ناگزیر است.

مخاطب امروز می‌پرسد: چرا وقتی بلیت سفر و اقامت صادر شد، زبانش باز شد؟
چرا همان هنرمندی که تا دیروز در اختتامیه فجر جایزه می‌گرفت، امروز در مصاحبه‌ های خارج از کشور، آن مراسم را نماد سرکوب می‌خواند؟
آیا تغییر اقلیم باعث کشف حقیقت شده یا تغییر نیازهای فردی؟ هنرمندانی مثل حمید فرخ‌نژاد، بازیگری که سال‌ها در تلویزیون و سینمای ایران نقش‌های خاص و محبوبی ایفا کرد، پس از مهاجرت، با چرخشی آشکار و بعضاً عصبی، به اپوزیسیون رسانه‌ای بدل شد. او که خود در پروژه‌هایی چون امنیتی مثل قلاده های طلا با مواضع خاص سیاسی – نقش ایفا کرده، امروز همان سیاست را به‌شدت تقبیح می‌کند. مخاطبِ آگاه البته فراموش نمی‌کند: همان فرخ‌نژاد، سال‌ها بدون مشکل در جشنواره‌ها و سریال‌های بزرگ حضور داشت و از مواهبش بهره برد. که اگر قرار بر قضاوت اینگونه باشد باید او را مزدور نظام دانست تا اپوزیسیون آن.
بی شک در برابر این چرخش‌های ناگهانیِ امثال فاطمه معتمد آریا، سید محمد حسینی (مجری و کمدین) احسان کرمی ، پرستو صالحی ، روناک یونسی (که همه معروفیتش را از تلویزیون این کشور دارد) و… مردم حق دارند تردید کنند؛ نه به«« اصل اعتراض »» بلکه به صداقت معترضان.
چه بسیار کسانی که در داخل کشور، زیر فشار و محرومیت، اگر اعتراضی دارند ، هنوز صدای اعتراض‌شان را حفظ کرده‌اند و هیچ اقامت و مزایایی از هیچ کشور نگرفته و در کار آن هم نیستند، آنها اگر ادعایی دارند در کنار مردم و همراه با مردم هستند چون از جنس مردم هستند.
اینجاست که نقش مخاطب به‌عنوان حافظه تاریخی پررنگ می‌شود. اگر هنرمند بخواهد از گذشته‌اش فرار کند، این مخاطب است که آن گذشته را یادآوری می‌کند. همان مخاطبی که روزی به احترام هنرش ایستاده و دست زده بود، حالا انتظار دارد در رفتار و گفتار او انسجام، صداقت، و حداقل احترام به شعور جمعی دیده شود. در غیر این‌صورت، اعتراض، تنها ژستی برای دیده‌شدن دوباره ، داشتن شغل و مسکن در کشور جدید است، نه صدای وجدان به نمایندگی از ملت.

… پایان

بیژن همدرسی: مهاجرت هنرمندان؛ حق فردی یا کنش سیاسی؟ (4)

اخلاق حرفه‌ای و مسئولیت اجتماعی هنرمند مهاجر

هنرمند، حتی اگر در مقام فردی تصمیم به مهاجرت بگیرد، نمی‌تواند مسئولیت اجتماعی‌اش را انکار کند. شهرت یک بازیگر یا مجری، اتفاقی نیست؛ این شهرت معمولاً حاصل سال‌ها فعالیت در رسانه ملی، مشارکت در پروژه‌های عمومی، و دیده‌شدن توسط مردمی‌ است که مالیات می‌دهند و تولیدات فرهنگی را تماشا می‌کنند. به‌عبارت دیگر، هنرمند سرمایه‌ای اجتماعی در اختیار دارد که از بطن همان جامعه زاده شده، حتی اگر امروز دیگر در آن زندگی نکند.

اما چه می‌شود وقتی هنرمند، همین سرمایه اجتماعی را به‌جای حفظ و پاسداشت، ابزاری می‌کند برای چرخش‌های ناگهانی فکری یا بهره‌برداری‌های سیاسی؟ اخلاق حرفه‌ای ایجاب می‌کند فرد به گذشته‌ خود وفادار باشد، نه اینکه همان مردم و رسانه‌هایی را که روزی او را بالا کشیدند، امروز با لحن تحقیر و خشم نواخته و گاه حتی فحاشی کند.

به عنوان مثال، احسان کرمی مجری سال‌های نه‌چندان دور صداوسیما، در خارج از کشور به‌سرعت به یک چهره رسانه‌ای فعال سیاسی بدل شد. او که زمانی با طنزهای سبک در تلویزیون ملی شناخته می‌شد، حالا با تندترین لحن‌ها , نظامی را که بستر دیده‌شدنش را فراهم کرده، نقد می‌کند. این نقد، نه تنها از منظر محتوا که از حیث لحن، سبک، و تناقض‌ها، محل سؤال است. چرا فردی که سال‌ها با سیستم همکاری داشته، ناگهان تبدیل به دشمنی آشتی‌ناپذیر می‌شود؟ آیا این تغییر ریشه در تجربه و تحول دارد یا در نیاز به ماندن در مرکز توجه در جغرافیای جدید؟ که در اصل یک فرصت شغلی است برای حیاط در آنجا آنهم با فروش مردم و ارزشهای کشورش .

پرستو صالحی بازیگری که شهرت و اعتبارش را بواسطه سیمای جمهوری اسلامی دارد و در سال‌هایی که بسیاری از هنرمندان زن دچار محدودیت بودند، از جایگاه و احترام خوبی برخوردار بود حالا، در چرخشی آشکار، خود را صدای سرکوب‌شدگان معرفی می‌کند و در یک برنامه مبتذل بنام عشق ابدی از هر چه لازم است تا آبرو و فرهنگ ایرانی و اسلامی را ببرد خرج میکند و نان در آبروی ملت ایران و بی شرافتی میزند.
او و هنرمندانی از این دست برای صرفا حیات خود به خود فروشی سیاسی و حتی اخلاقی افتاده و تن به بازی رسانه های معاند با کشورشان داده اند .
البته از انصاف نباید گذشت که همه هنرمندان مهاجر به این فلاکت اخلاقی و دروغگویی آشکار نیفتاده اند .
در این میان، برخی چهره‌ها چون ارژنگ امیرفضلی نشان داده‌ که می‌توان مهاجرت کرد، اما حریم اخلاق را نگاه داشت. او نه به گذشته‌اش پشت کرده، نه مردم را شماتت کرده و نه با سیاسی‌کاری برای ماندن در قاب‌ها دست و پا زده. بلکه ترجیح داده در سکوتی حرفه‌ای به زندگی در محیطی تازه ادامه دهد. این نوع مهاجرت، صادقانه و محترمانه است؛ نه به مردم خیانت شده، نه به حرفه و سابقه.

اخلاق حرفه‌ای یعنی حفظ صداقت با گذشته، احترام به مردمی که از هنر فرد حمایت کردند، و شجاعت در پذیرش نقش‌های قبلی. هنرمند مهاجر اگر می‌خواهد مدعی صداقت باشد، پیش از انتقاد، باید از گذشته‌اش عبور نکند، بلکه آن را شفاف کند.

ادامه دارد…

خروج از نسخه موبایل