این نوشته را به عنوان نقد فیلم نخوانید. فیلمی بهانه شده تا از یک بیماری حرف بزنیم.
چیزی که پیرپسر را پدیدهی این روزها میکند، قدرت ذاتی فیلم نیست. این هم مثل هزاران فیلمی که در این سالها ساخته شده، تا چند صباح دیگر به فراموشی سپرده خواهد شد. پدیده شدن پیرپسر حتی به اسم و رسم فیلمسازش هم ربطی ندارد. پیرپسر از آن جایی ارج و ارزش پیدا میکند که زیباشناسی ما دچار بحران نسبیت شد.
نسبیت در زیباشناسی یعنی اینکه زشتی هم در ساختار زیباشناسی شأن پیدا کرده و دیگر زیبایی به مفهوم کهن آن در هنر جدید چندان رسمیت ندارد. در زیباشناسی مدرن، بازنمایی ظریف و باورپذیر زشتیها، اعم از هرآنچه که بشر از آن کراهت دارد، در ساخت زیبایی نقش دارد و دست کم به عنوان اجزایی از یک کمپوزسیون زیبا شناخته میشود. و حتی نه به این عنوان که در کنتراست با زیبایی قرار بگیرد و به زیبایی معنا ببخشد. بلکه زشتی محض زشتی هم زیباست و میتواند هنرمندانه باشد! این را شاید کسانی در عالم نظر رد کنند، اما اکنون در هنر جهان شاهدیم عملاً چنین اتفاقهایی میافتد و ستایش هم میشود! مثل ماجرای کنسرو مدفوع پیرو مانزونی. چند فیلم و نقاشی و موسیقی میشناسید که عملاً برایتان چنین تداعی دارند؟!
هنر مدرن میگوید خلاقیت آزاد است؛ هیچ محدودیتی نیست. زیبایی به معنای کهن – یعنی همان که بشر فطرتاً میشناسد – هم چهارچوبی محدودکننده است. پس زشتی را هم در هنر راهی هست. هر که بهترین بازنمایی را از پستیها و بدسگالیهای بشر انجام دهد، نشان بالاترین هنرمند را به او میدهیم… نتیجه میشود: پیرپسر.
حتماً شنیدهاید که گزینهی شرکت در جشنوارههای خارجی هم هست. اصلاً مگر میشود نباشد؟! حالا بنشینید و تماشا کنید که در این جشنوارهگردی چند نشان هنری دشت خواهد کرد.
خلاصه فیلم هرچه دارد از اصل بلامنازع “نسبیتگرایی در زیباییشناسی” است. چیزی که هنرمند مدرن در جریان سالها تعلیمات خود آموخته و حتی مخاطب هم همین را پذیرفته است. او هم نگاه میکند و هرچه زشتی را با جزئیات بیشتر و ملموستر ببیند، هرقدر بافت طبیعیتر و باورپذیرتری دریافت کند، بیشتر جذب میشود و آن را ستایش میکند. مخاطب هم یاد گرفته که چهطور از مشاهدهی زشتی لذت ببرد و آن را برای خود یک تجربهی هنری تلقی کند. چنان این را پذیرفته و باور کردهاند که به این نوشتار خواهند خندید یا با تعجب به هم میگویند: “این چه میگوید؟! اصلاً چیزی از هنر میداند؟!”
روزگاری مردمان در هنر آرمانهایشان را پیدا میکردند و لذت را در فرا رفتن از واقعیات رنجبار و زشت زندگی میجستند. همانطور که کودکان در نقاشی آمال و رویاهایشان را بازنمایی میکنند. اما حالا هنر، فرآیندی گریزان از آرمان است و در فرو رفتن در واقعیات نامطلوب زندگی خلاصه میشود. گویا هنر و هنرمند بیآرمان شده و میل به زشتی و شرارت در او قویتر از حسن و نیکی و کمال است!
بله؛ مشیت خدا بر آن مقدر شده بود که بشر به پستترین مرتبهی خلقت نزول کند و در دل سختیها و محنتها و در تقابل دائم با شر مقیم شود؛ لکن قرار نبود که مقیم بماند. هنر یکی از آن مواهبی بود که خداوند به بشر عطا کرد تا بتواند پس از آنکه نزول یافت، راه عروج در پیش بگیرد. مردمان گذشته باور داشتند که هنرمندان راه یافتگانند و دست کم به مراتبی از عروج رسیدهاند.
اما امروز گویا هنر کار کسانی است که قسم خوردهاند در این “پستترین مرتبهی خلقت” جاودانه بمانند و جم نخورند! امروز هنرمند کسی است که بیشتر در مراتب پستی بلولد و هرچه بهتر پستی و پلشتی را بازنمایی کند. در این بین شبه روشنفکران وطنی شادند که پیشروترین هنرمندان در این معنای جدید باشند. آنها گمان دارند تخم دوزرده میکنند که در این باتلاق فروتر میروند! عوض اینکه برای نجات بکوشند. آنها به این باتلاق خیلی دلبستهاند و انس عجیبی با آن گرفتهاند. هر که را هم که بخواهد خود و ملتش را بالا بکشد، تخطئه میکنند.
در مفهوم استتیک (زیباییشناسی) مدرن، در ابتدا لذت و شادی معیار بود. اما امروز در جریان هنری که فیلم پیرپسر یکی از آنهاست، همین دو معیار هم نسبیت پیدا کرده. حالا از شکنجه هم میتوان لذت برد! و شادی را در تجربهی مجازی مصیبت پیدا کرد! فیلمی رنجآور ببین و با آن شاد شو!
من نمیدانم آیا واقعاً این تناقض عجیب در قاموس هنر مدرن پذیرفته شده؟ و یا با فلسفهبافیهای نیستانگارانه همه را متقاعد میکنند که همین درست است و هنر یعنی همین؟! هرچه هست، واضح است که در این قاموس، لغت مقدس آزادی آنهمه شأنیت دارد که میتوان همهی مفاهیم دیگر را در پایش قربانی کرد… حتی اصل زیبایی را! حتی خود هنر را. تا مبادا چیزی در میان بماند که مانع از آزادی هنرمند شود. اما کدام آزادی؟
در پیرپسر نتیجه یا پایانبندی مهم نیست. مهم نیست که یک عدالت هیچکاکی هم باشد و قهرمان هم نجات یابد. بلکه همراه شدن با متن و اجزاءِ کریه و نفرتانگیز فیلم کافی است تا زیبایی مدرن بیآفریند… و میتوان از آن لذت برد! این قاعده را هم فیلمساز خوب آموخته و هم مخاطبش. هر دو فرزند این زمانهاند. در این زمانه زیباییشناسی مدرن، به معنایی تعمیمیافته از شادی و لذت اتکا کرده؛ آنقدر تعمیمیافته که حتی به ضد خود بیانجامد! پس هنر آن است که بتوانی هرچه بیشتر روح مخاطب را بخراشی، و به ماتم و افسردگیش بیافزایی!
جاهلانه است، نه؟!… یَمشی مُکِبّاً عَلی وَجهِه