هشلهف پنجم؛ میرزاننویس باز میگردد!
لابد می پرسین کدوم گوری بودم این چند وقت؟! و چرا دوباره سر و کلهی فضول و دربداغونم پیدا شده؟! چشمتون روز بد نبینه… بعد از اون بلبلزبونیهای من در باب مسئولیت مدیرمسئول، و پادرمیونی های سردبیر (قربونش برم!) مدیرمسئول تصمیم گرفت، گوری برای من بکنه و جوری من را توی اون گور چال کنه که حالا حالا نتونم از برزخ بیرون بیام! حالا چه جور؟! گوش کن تا بگم با این چشم چپم چه ها که ندیدم! مدیرمسئول (خیر ندیده) یه توطئهای برام چید که اگه بگم، فکر میکنی دارم فیلم پلیسی برات تعریف می کنم… خلاصه… مسئولیت یه پروژه ی عجیب و غریبو به من واگذار کرد و کلی قربون صدقه م رفت که کی از تو بهتر تا کاری کنه کارستون! هی زیر بغل هام هندونه گذاشت و هی بادم کرد که نگو و نپرس! بعد هم هر نامردی ای تونست در حقم روا داشت تا پروژه مثل کشتی به گل بشینه و دیگه هیچ ناخدایی نتونه اون را از باتلاق نجات بده… اونوقت هر کجا تونست برام داستان سر هم کرد که میرزاننویس بی عرضه است… ناتوانه… دروغگوه… نابلده… بداخلاقه… دستش کجه… به ناموس مردم هم چشم طمع داره… بیتالمالم حروم و حلال می کنه… و هزار تا چیز دیگه… خلاصه یه هیولایی ساخت که هر کی منو نمی شناخت می گفت میرزاننویس پدرجد اکوان دیوه! بالأخره کار به جاهای باریک تر کشید و دادگاه و دادگاهکشی و صدها اعصاب خردی دیگه… نه کاری! نه حالی! نه اعصابی! نه روحیهای! نه لبخندی! هیچی… من شده بودم… مجسمهی زهرمار… همه هم منو مقصر می دانستند! از نگاه همه، دزدزده، متهمه! نه دزد!
سردبیر (قربونش برم) دوباره برام پادرمیونی کرد و رفت سراغ مدیرمسئول (خیر ندیده) و اینقدر تو گوشش خوند تا هر جور بود نصفه نیمه راضی شد برگردم سر کارم و ستون هشلهف را دوباره راه بندازم… به شرط این که سرم تو لاک خودم باشه و دیگه تو کارش فضولی نکنم… برگشتم، اما چه برگشتنی! کاش برنمیگشتم…
آسمون همیشه ابری بود… هیچکس به من اعتنایی نمیکرد، هیچ کس به حرف من گوش نمی داد، هیچ کس به من کاری نمی سپرد! حتی یه وقتایی توی چشمای مدیرمسئول (خیرندیده) خیره میشدم تا چیزی بگه! هیچی که هیچی… فقط و فقط نگاهم میکرد…
برای این که ببینم درد از کجاست، هی جستجو کردم و گشتم تا ناگهان دریافتم ای دل غافل! توی لیست افراد دور اسم منو با خودکار قرمز خط کشیدند! وای… وای… کی کشیده؟! معلوم نیست! چرا کشیده؟ معلوم نیست! چطوری کشیده؟ معلوم نیست! کجا کشیده؟ معلوم نیست! معلوم نیست که نیست! اما همه موظف بودند این خط قرمز را رعایت کنند! چرا؟ معلوم نیست! تا کی؟ معلوم نیست؟ تا کجا؟ معلوم نیست! از همه جا حذف شدم. از ناهار، حذف! از چای، حذف! از اضافهکاری، حذف! از تشویق، حذف! حتی از تنبیه هم حذف!… اینقدر ماجرا جدی بود که وقتی سردبیر برای به دست آوردن دل من، یه مراسم تجلیل برگزار کرده بود! خودم را به مراسم راه ندادند! چون دور اسمم را خط قرمز کشیده بودند!
به این فکر افتادم تا ته و توی قضیه را در بیارم که کدام شیرناپاکخوردهای دور اسم منو خط قرمز کشیده! هیچ کس! مطلقاً هیچ کس! جرأت نداشت مسئولیت این خط قرمز را به عهده بگیره. همه با قیافهی مظلومنمایانه و حق بجانب شانه بالا میانداختند و میگفتند که نمیدونن کدوم فلان فلان شدهای این کار را کرده…
این تلاش هم بیفایده بود…
اینقدر این بازی ادامه پیدا کرد تا این که حسابی کفری شدم و بدون هماهنگی با سردبیر (قربونش برم) دل به دریا زدم و اومدم توی دفتر مدیرمسئول (خیر ندیده) و توی چشماش خیره شدم و شروع کردم به جیغ و داد! که کدوم نامدیرنامسئول! بیشرفی دور اسم منو خط قرمز کشیده؟!!! بعد همون طور عصبانی! پرسیدم چی کار کرده م که باید بایکوت میشدم؟ دروغ گفته م؟ دزدی کرده م؟ بیناموسی کرده م؟ بیحیایی کرده م؟ حرف ضدانقلابی زده م؟ عکس خدا را پاره کرده م؟…
مدیرمسئول (خیر ندیده) فقط و فقط نگاه م میکرد… منم برای این که بحث را تموم کنم، خودم رفتم سراغ قندون روی میز مدیرمسئول (خیر ندیده) و قندون را بر داشتم و محکم کوبیدم تو سر خودم تا هم خودم را خلاص کنم و هم تو تاریخ بنویسند که میرزاننویس با قندون تو دفتر مدیرمسئول (خیر ندیده) خودسوزی کرد! اما مدیر مسئول (خیر ندیده) فقط و فقط نگاهم میکرد! حتی رگه خونی که از ضربهی قندون از پیشانی من راه افتاده بود هم، چیزی از فقط و فقط نگاه کردن او کم نکرد…
انشاءالله دیگه برنگردم…
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.