مدیرمسئول (خیر ندیده) فکر میکنه من میرزابنویسم! بابا چرا این بستهی مخ و مغز دستنخوردهت را به کار نمیگیری؟! بابا من میرزاننویسم؛ میرزاننویس! بفهم!! نفهم!
طرف از طریق سردبیر (قربونش برم) دستور داده دوباره دربارهی وضعیت مشعشع سینمای ایران قلم بزنم! زهی خیال باطل که من هم مثل بعضی از نویسندگان و منتقدان پشت کوه قاف، قلمبهمزد بشم و هر چی سفارشدهنده بخواد براش بنویسم!! هیهات!! من بیشرف نیستم… بفهم! نفهم!!
اما چیکار کنم که سردبیر (قربونش برم) با چشماش اشاره میکنه: مرگ من! من هم چشمای چپم را میبندم که: چشم، فقط به خاطر تو!… (پس کی جواب شرفم را میده؟!!) حالا… بگذریم…
سینمای ما که اساساً شده مثل یه فیلم کمدی سیاه دستچندم تلویزیونی! نه آدم حسابی پشتشه، نه پول درست ودرمان داره، نه بازیگر مهم و قابل اعتنا توش هست، نه به مخاطب کار داره، نه خندهداره، نه لبخند توش هست، نه به کسی برمیخوره، نه هیچی! انگار نه انگار که سینما هنر هفتمه! هنر هفدهم هم نیست! میفهمی؟!!
هر کی روابطش بهتره، پولش تپلتره، ادبش کمتره، دیاستش! چربتره، و دمش گرمتره معلومه که اعتبارش بیشتره، و بقیهی ترترها!! اون پیرمرد بالای سکو، چه امیدهایی داشت به این سینما!!
سردبیر (قربونش برم) میگه: میرزا! درست بنویس! این حرفا چیه؟! جای زخم قندون تو سرت خوب شده مگه؟ دوباره هوس قندون کردی؟!
قربونت برم، من که دارم درست مینویسم! وقتی مثلاً یه فیلم پفکی را که مثل گردوهای مغزدغالی از تو کلهش فقط بوی تعفن و سوختگی از هزار کثافت فرهنگی و اخلاقی و دینی و اجتماعی و سیاسی و هنری بلند میشه، از توی قفسههای تارعنکبوتی بیرونش میارن و کلی آلاف و الوف (علوف) بارش میکنن و طاقچهبالاش میزارن و نفروخته و استقبالنشده رتبه فیلم بِرفوش بهش میدن و حتی میبرنش توی کمیته انتخاب فیلم برای اسکار و این و اون و غیره… تو از این چی میفهمی که من چپول نمیتونم بفهمم؟!
تازه این در شرایطیه که همچنان اون خط قرمز نامرئی که قبلاً گفته بودم هست و وجود داره! همون خط قرمزی که دور اسم بعضی سینماگرها کشیده شده! که نه بودجه میدن… نه سالن میدن… نه اجازه نفس کشیدن میدن! بعد هم هی میگن: پیشرفت کردیم! پیشرفت؟! این شیشرفت هم نیست که! این گوریه که خود ماها (منتقدها، خبرنگارها، رسانهها، صنوف، بازیگرها، کارگردانها، تهیهکنندهها، سرمایهگذارها، نویسندهها، سینماگرها، مدیرها، مسئولان و…) کندهایم و حالا خودمان افتادهایم توش! خدا کنه بالأخره یک روزی یک مدیر داغوننشدهای پیدا بشه و یک جوری اوضاع را درست کنه… و الاّ آخرش این فیلم کمدی میشه فیلم تراژدی! بعد نگی نگفتمها… بفهم!! نفهم!!
فریاد مدیرمسئول (خیر ندیده) از تو اتاقش بلند شد که با اعصاب درب و داغونش سردبیر (قربونش برم) را صدا کرد… گمونم حرفهای من را شنیده… برم تا با قندون نیامده!
تا هشلهف بعدی مواظب خودتون باشین…