دلم قرار نمیگیرد از فغان بی تو
سپندوار زکف دادهام عنان بی تو
ز تلخ کامی دوران نشد دلم فارغ
زجام عشق لبی تر نکرد جان بی تو
چون آسمان مه آلودهام زتنگ دلی
پر است سینه ام از انده (به ضم دال) گران بی تو
نسیم صبح نمیآورد ترانه شوق
سر بهار ندارند بلبلان بی تو
لب از حکایت شبهای تار میبندم
اگر امان دهدم چشم خونفشان بی تو
چو شمع کشته ندارم شراره ای به زبان
نمیزند سخنم آتشی به جان بی تو
ز بی دلی و خموشی چو نقش تصویرم
نمیگشایدم از بی خودی زبان بی تو
عقیق سرد به زیر زبان تشنه نهم
چو یادم آید از آن شکرین دهان بی تو
گزارش غم دل را مگر کنم چو «امین»
جدا ز خلق به محراب جمکران بی تو